شناختن راه. آشنایی داشتن براه. آشنا بودن به راه. راه بلد بودن، شناختن دین. تشخیص حق و حقیقت. پی بردن به مذهب: در ایران بیزدان شناسند راه. اسدی. - راه ناشناختن، گمراه شدن: عمه، راه و حجت ناشناختن. (منتهی الارب)
شناختن راه. آشنایی داشتن براه. آشنا بودن به راه. راه بلد بودن، شناختن دین. تشخیص حق و حقیقت. پی بردن به مذهب: در ایران بیزدان شناسند راه. اسدی. - راه ناشناختن، گمراه شدن: عمه، راه و حجت ناشناختن. (منتهی الارب)
گذر کردن. مرور کردن. گذشتن. رفتن. عبور کردن. کنایه از راه رفتن در جایی. (آنندراج) : بر کوچۀ لب راه دگرخنده نینداخت تا خانه چشمم ز غمت گریه نشین شد. ظهوری ترشیزی (از ارمغان آصفی). ، بجریان انداختن. بکار انداختن. بکار داشتن. آماده بکار کردن. - راه انداختن کارخانه یا چرخی، بکار داشتن آن را. (یادداشت مؤلف). بجریان انداختن آن. - راه انداختن کاری، مهیا کردن آن کار. بجریان انداختن آن کار. - راه انداختن وجهی، مهیا و حاضر کردن آن. (یادداشت مؤلف). ، روانه ساختن. روان کردن. بدرقه کردن. مشایعت کردن. - راه انداختن عروس یا مسافر یا کسی، روانه کردن او. مشایعت کردن از وی. (از یادداشت مؤلف). - براه انداختن، بدرقه کردن. مشایعت کردن. روانه ساختن. - ، در تداول عامه، کاری را روبراه کردن. پول یا وسیله ای برای کسی فراهم ساختن. - ، رهبری کردن کسی را به راه. و بمجاز، از انحراف رهانیدن. از گمراهی بدر آوردن. براه آوردن: ما چو خضریم درین بادیۀ بی سر و بن هر که از راه فتد باز به راه اندازیم. علی ترکمان (از آنندراج)
گذر کردن. مرور کردن. گذشتن. رفتن. عبور کردن. کنایه از راه رفتن در جایی. (آنندراج) : بر کوچۀ لب راه دگرخنده نینداخت تا خانه چشمم ز غمت گریه نشین شد. ظهوری ترشیزی (از ارمغان آصفی). ، بجریان انداختن. بکار انداختن. بکار داشتن. آماده بکار کردن. - راه انداختن کارخانه یا چرخی، بکار داشتن آن را. (یادداشت مؤلف). بجریان انداختن آن. - راه انداختن کاری، مهیا کردن آن کار. بجریان انداختن آن کار. - راه انداختن وجهی، مهیا و حاضر کردن آن. (یادداشت مؤلف). ، روانه ساختن. روان کردن. بدرقه کردن. مشایعت کردن. - راه انداختن عروس یا مسافر یا کسی، روانه کردن او. مشایعت کردن از وی. (از یادداشت مؤلف). - براه انداختن، بدرقه کردن. مشایعت کردن. روانه ساختن. - ، در تداول عامه، کاری را روبراه کردن. پول یا وسیله ای برای کسی فراهم ساختن. - ، رهبری کردن کسی را به راه. و بمجاز، از انحراف رهانیدن. از گمراهی بدر آوردن. براه آوردن: ما چو خضریم درین بادیۀ بی سر و بن هر که از راه فتد باز به راه اندازیم. علی ترکمان (از آنندراج)
نواختن تار و آلات موسیقی. زدن نغمه و نوا. آهنگ زدن. نواختن آهنگ. نواختن نغمۀ موسیقی: ملک دل داده تا مطرب چه سازد کدامین راه و دستان را نوازد. نظامی. و رجوع به راه درمعنی موسیقی و سرود و آواز شود
نواختن تار و آلات موسیقی. زدن نغمه و نوا. آهنگ زدن. نواختن آهنگ. نواختن نغمۀ موسیقی: ملک دل داده تا مطرب چه سازد کدامین راه و دستان را نوازد. نظامی. و رجوع به راه درمعنی موسیقی و سرود و آواز شود